خداجون متشکرم. زهرای عزیزم ممنونم
به نام خدای خالق کودک
هنوز نمی دونم عنوان این پست چیه و درباره چی می خوام بنویسم.
یه مدتیه تو رفتار زهرا خانم ریز شدم و درباره رفتاراش فکر می کنم. خیلی چیزهای جالبی به ذهنم می رسه.
به دلبستگی بچه ها به مادرشون توجه کردید؟ انگار مادرشون جزئی از وجودشونه. وجود خودشون رو جدا از مادر نمی بینن. من وقتی دارم یه جای خونه کاری انجام می دهم زهرا خودشو به اونجا می رسونه فقط می خواد اونجا باشه حتی شاید هیچ کاری به من نداشته باشه فقط می خواد منو ببینه و خیالش راحت باشه همین . دوست داره وسط کارام یه نگاه بامحبت بش بندازم به اینقدر توجه رضایت میده. گاهی می تونم چند دقیقه ای به چیزی مشغولش کنم ولی یه کم بعد صداش درمیاد. گاهی وقتا که من کار خاصی انجام نمیدم خودش مشغول بازی می شه و شروع می کنه رفتن این طرف و اون طرف. اما هر چند قدم که می ره برمیگرده یه نگاه به من میکنه منم با محبت نگاش می کنم و اون با شتاب بیشتری میره. بعضی وقتا هم که فقط با بغل کردن آرام می شه . من مادر، فقط به زهرا شیر میدم. تر و خشکش می کنم می خوابونم. خداوکیلی ما در برابر خدا چه رفتاری داریم ؟ چقدر دنبال خدا می ریم. چقدر خودمون رو وابسته به خدا می دونیم. چقدر هرجا خدا بود ما هم رفتیم. چقدر یادمون هست که خدا داره نگاه محبت آمیز به ما می کنه؟ اصلا رفتارمون جوری بود که خدا به مون نگاه محبت آمیز بندازه. هر جا رفتیم برگشتیم سمت خدا ، ببینیم چه نظری به ما داره.
زهرا شیطنت می کنه البته منظورم شیطنت های خطرناکه. دعواش می کنم گریه می کنه، اما فقط با بغل کردن من آروم میشه تا بغلش نکنم آروم نمیشه. من بنده چیکار می کنم؟ وقتی ازم خطایی سر می زنه یادم هست که تنها باید یه جا برم که آروم شم. که تنها محل آرامش من خدا است. باید معذرت بخوام. بچه کار خطاش رو هزار بار از سر کنجکاوی می کنه و ما هی میگیم بازم که این کار رو کردی؟ عصبانی می شیم. آیا ما طور دیگری رفتار می کنیم؟ خطاها و اشتباهاتمون رو هزار بار نه که بیشتر تکرار می کنیم و خدا یه بار هم به ما نمیگه بازم که تکرار کردی . فقط میگی بیا بنده من. پس کی بزرگ می شیم. بچه وقتی بزرگ میشه ومودب و باوقار میشه ما سرمون رو جلوی بقیه بالا می گیریم که این بچه منه، من بزرگش کردم . کی ما مودب میشیم که خدا به فرشته هاش فخر کنه.
بابای زهرا داره باش بازی می کنه زهرا داره کرکر می خنده. همون بازی رو من باش بکنم اصلا نمی خنده. ولی یه دفعه یادش میاد باید بره سراغ مامانش. گریه می کنه. از بابا بازی می خواد و از مامان محبت. چقدر ما بعد از اینکه سرگرم دنیا شدیم یاد خدا افتادیم. بی تاب خدا شدیم. یادمون افتاد که بدویم برم پیش خدا.
به رشد بچه ها دقت کردید؟ اولش انگار فقط از نظر جسمی رشد می کنن. انگار فقط رو وزن و قدشون اضافه می شه. بعد شروع به انجام کارهای حرکتی می کنن. الان به مهارت های حرکتی زهرا داره اضافه می شه. طوری که من هر روز می تونم بگم که امروز چه تغییراتی داشته دقیق می تونم بشمرم. بعد در حدود یک سالگی شروع به صحبت کردن می کنن و رو صحبت کردن کلید می کنن. بعد کم کم از نظر فکری رشد می کنن. و دیگه بقیه ی چیزهاشون کم رشد می کنه ولی از نظر فکری باید رشد کنن و موفق کسی یه که از نظر فکری بیشتررشد کنه. آیا الان عقل و فکر ما این طوری رشد می کنه آیا هر روز می تونیم بشمریم چه تغییراتی کردیم؟ چقدر عقلمون بیشتر شده؟ خدا طبیعت بچه رو طوری خلق کرده که هیچ دو روز اون مثل هم نیست و بارها به مون گفتن که زیان دیده کسی است که دو روز اون مثل هم باشه. پس خدا طبیعت ما رو این گونه خلق کرده اما با این طبیعت چه کار می کنیم که بعد .... و آیا ما وقتی می خوایم تو هر زمینه ای رشد کنیم . معنوی و علمی و ... یادمون هست که کم کم رشد می کنیم؟ باید صبور باشیم مثل بچه ها. گاهی یه کاری رو هی تکرار کنیم مثل بچه ها.
و من اینجا تشکر می کنم. از خدایی که به من زهرا را داد. از خدایی که به من قدرت فکر داد و از زهرای خودم تشکر می کنم که باعث شد دوباره فکر کنم واینا رو ببینم. خداجون متشکرم. زهرای عزیزم ممنونم.
و این پست امروز منه خداجون متشکرم. زهرای عزیزم ممنونم.