سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلمات زهرا 93/11/6

به نام خدا

سلام

زهرا تقریبا تو 11 ماهگی اولین کلمه رو ادا می کرد. یه چیزی شبیه اعظم رو می گفت. یعنی یادمه روز عیدغدیر که 21مهر بود و رفتیم قم چند وقت بود که اسم منو می گفت البته یه چیزی شبیه به اعظم مثل ادم. حالا چرا از این کلمه شروع کرده بود نمی دونم جالب اینکه خیلی هم تکرار می کرد. تو کوچه و خیابون حتی تو خواب هم می گفت. بعد بابا و مامان رو گفت. نه رو خیلی خوب ادا می کنه یعنی هر چیزی رو که نخواد و میلش نباشه قشنگ سر رو تکون میده و می گه نه. به قول بقیه نه خیلی خوبی میگه. بعضی کلمات هستن که وقتی بش میگیم تکزار می کنه. ولی خودش استفاده نمی کنه. آب رو خیلی خوب میگه و جدیدا الله اکبر هم می گه یعنی می گه ال ابر و بیشتر ابر رو میگه موقع اذان و نماز خوندن.

به نظر من چون یچه های امروزی مامان همیشه دم دستشونه و با اشاره مامان هر کاری بخوان براشون انجام میده خیلی برا صحبت کردن زحمت نمی کشن.

زهرا  خیلی دوست داره صحبت کنه ولی خوب این قدر پیشرفت کرده. امیدوارم زودتر کلمات بیشتری رو بگه.



      

عکس های آتلیه زهرا 93/11/6

 .                              

 

 

 

 

 

 

این عکس ها رو تو 7 ماهگی زهرا ازش گرفتیم ولی خیلی نیست که تونستیم اونا رو از آتلیه بگیریم. یادمه خیلی سعی کردیم بخنده که ازش عکس بگیریم.



      

باز چی کار کرده؟

به نام خدا

93/6/15

سلام.

دو سه روزی بود که از مشهد اومده بودیم و من هنوز نتونسته بودم همه کارها رو انجام بدم. هنوز خیلی از کارها مونده بود.از خواب که بیدار شدم دیدم خونه کاملاً به هم ریخته است. روز قبل به خاطر خستگی، سرماخوردگی و  زیادی کارها وقت نکرده بودم به هم ریختگی هایی که زهرا انجام داده بود، مرتب کنم. بسکوییت خورده بود و کلی ریخته بود رو قالی و ....

یه کم از کارها رو انجام داده بودم که خانم بیدار شد. هنوز خانه به هم ریخته بود. تا یه تلفن کوتاه زدم، دیدم رفته سر کمد، کمد رو باز کرده و هرچی کتاب دستش رسیده تند تند انداخته پایین. بعد رفته سراغ کمد بعدی و هر چی سی دی بوده انداخته پایین. این دسته گل اولش بود.گل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شما

یه کم بعد خوابید و من تو اون فرصت تونستم خانه را مرتب کنم و یه نفس بکشم که بالاخره خانه مرتب شده. تازه کارم تمام شده بود که بیدار شد. بعد از نهار داشتم ظرف ها رو می شستم که دیدم خبری ازش نیست. دنبالش گشتم دیدم رفته گلدان رو چپ کرده و کلی از خاکش رو ریخته. خاک رو جمع کردم. بش آب دادم لیوان رو به زور ازم گرفت و تق زد، شکستش. کلی دوباره شکشته های لیوان رو حمع کردم. دیگه خیلی خسته شده بودم. اومدم یه کم دراز کشیدم. دیدم داره تندتند دستمال ها را از تو جادستمالی می کشه بیرون. از خستگی نتونستم برم ازش بگیرم. بعداً که رفتم جمع کنم شمردم نزدیک 30 دستمال کشیده بود بیرون. بعد تلفن رو کشید پایین و کلی باش بازی کرد. تلفن همه اش بوق بوق می کرد به خاطر همین رفتم از برق کشیدمش.

کار بعدیش این بود که رفت سراغ قفسه ی کتاب ها و تا تونست کتاب ها رو انداخت پایین. چند بار رفتم جمع کردم ولی دوباره می رفت سراغشون. خلاصه تا آخر شب مشغول فعالیت هاش بود و چه با جدیت انجام می داد. و من هر بار برمی گشتم از باباش می پرسیدم باز چی کار کرده؟

البته الان مشغول دیدن خواب های خوبه که مامانش تونسته بیاد اینجا. اگه ما نصف این بچه فعال باشیم چی میشه؟؟؟؟!!!!!!

 



      

چه حس خوبی داره زیارت رفتن با کسی که ...

 

به نام خدا

طلبه ای بود که به آیت الله بهجت خدمت می کرد. کارهای ایشان را انجام می داد، چای می برد خدمتشان. آمده بود مشهد. وقتی برگشت آقا پرسیدند کجا بودی؟

گفت :مشهد بودم.

آقا فرمودند: خب زیارت قبول. امام رضا را هم دیدی؟

گفت: نه آقا.

آقا با تعجب پرسیدند: یعنی مشهد رفتی امام رضا رو ندیدی؟

گفت: نه آقا  …. ما که .... !!!

فرمودند: یعنی تا به حال این همه رفتی مشهد امام رضا رو ندیدی؟

گفت: نه! ندیدم!

فرمودند: خوابشان را هم ندیدی؟ رفته بودی مشهد در خواب هم به سراغت نیامدند؟

گفت: نه!

فرمودند: پس مشهدی نشدی هنوز، نه!

گفت: نه ... آقا...

 

برگرفته از یکی از سخنرانی های آقای پناهیان

منبع : وبلاگ آسمان هفتم

گروهی از زوار امام رضا پیرمردی را دیدند که کوله باری از علف به دوش کشیده و با مشقت بسیار به خانه می برد. او را شماتت کرده که  پیرمرد زحمت دنیا رو ول کن نیستی. آخر بیا تو هم لااقل یک باربه مشهد سفر کن.

پیرمرد از آنها پرسید: شما که به زیارت آقا رفتید و به آقا سلام دادید، جواب گرفتید یا نه؟  می گویند: پیرمرد این چه حرفی است که می زنی. مگر آقا زنده است، سلام ما را جواب بدهد؟

پیرمرد می گوید: عزیزان، امام که زنده و مرده ندارد، ما را می بیند و سخنان ما را می شنود، زیارت که یک طرفه نمی شود.

آنان می گویند: آیا تو این عرضه را داری؟ وی می گوید آری، و ازهمان جا رو به سمت مشهد مقدس می کند و می گوید: "السلام علیک یا امام هشتم" و همه با کمال صراحت می شنوند که به آن پیرمرد به نام خطاب می شود که "علیکم السلام آقای فلانی"

 

منبع : کتاب برگی از دفتر آفتاب (در باره آیت الله بهجت)

ما که رفتیم مشهد ولی مشهدی نشدیم. امام رضا را ندیدیم! خوابش را ندیدیم! جواب سلامی نشنیدیم!

اما

چه کیفی  داره با کسی بری زیارت که میدونی امام رو می بینه! چه حس خوبی داره بری زیارت با کسی که میدونی آقاست که اول بش سلام می کنه!

همه ما شنیدیم که حضرت محمد به بچه ها سلام می کرد. در توحید مفضل آمده که هیچ طفلی نیست مگر اینکه امام را می بیند و با ایشان نجوا می کند. پس دلیل حرف قبلی من کاملاً مشخصه.

زهرای عزیز امام را که دیدی! چی بت گفت؟ سلام ما رو بش رسوندی؟

این بار رفتم مشهد و به امام رضا گفتم که من مادر زهرا هستم. هر لطفی که به زهرا می فرمایید، به من هم داشته باشید. هر دعایی که برای او می نمایید، برای من هم بکنید و خلاصه ....

زهراخانم دعا می کنم هر بار که زیارت امام رضا می روی، حضرت را ببینی. هر بار که به ایشان سلام می کنی، جواب سلامت را بشنوی.

 

 

خدایا کمکم کن که چنین فرزندی تربیت نمایم. خدایا عملم را به گونه ای تبدیل نما که چشمانم لیاقت دیدن امام را داشته باشد. گوشهایم توان شنیدن سلام امام را داشته باشد.  

 

 



      

عید فطر

بسمه تعالی

الان خیلی دیره که بخوام عید رو تبریک بگم. به هر حال نماز و روزه هاتون مقبول حق باشه و ان شاء الله ماه رمضان سال دیگر رو هم درک کنید.

با اومدن زهرا تقریباً تمام قسمت های زندگی ما دچار تغییر شده، حالا کم یا زیاد. مثل شب های قدر که در پست قبلی نوشتم و مسلماً عید فطر و نماز عید فطر هم تغییر کرده.

رفتیم نماز. امسال تهران بودیم و خیلی دوست داشتیم پشت سرآقا نماز عید رو بخوانیم. به جز سال اول ازدواج بقیه وقت ها دزفول بودیم و هرچند امسال هم می خواستیم بریم دزفول اما دوست داشتیم و ترجیح  دادیم نماز رو بخوانیم و بعد راه بیفتیم.

خلاصه زهرا رو گذاشتم جلوی سجاده، اومدم الله اکبر نماز رو بگم که دیدم صدای خانم دراومد. بغلش کردم و شروع کردم به نماز. رکعت اول آرام بود هر چند تمام مدت سرش خم به سمت پایین بود نمی دونم چی دیده بود که حواسش کلاً به اون بود.  رکعت دوم 2 تا از قنوت ها تمام شد که دیدم دیگه تو بغلم آرام نمیشه و همش صدا درمیاره و یا می خواد بیاد بالاتر یا می ره پایین. معلوم بود از وضعیتی که داره راضی نیست. گذاشتمش زمین. دیدم آرام شد ولی مهرم رو برداشت و مشغول بازی باش شد. یه کم بعد شروع کرد به رفتن و رفت صف پشتی. منم مجبور شدم رو کاغذ سجده کنم. خلاصه نمی دانم چیکار کرد. فقط دیدم بعد از نماز خانم هایی که پشت سرم بودن شروع کردن به عوض کردن مهر. یه مهر هم به من دادن. معلوم شد مهر من رو که برده رو یکی از سجاده ها گذاشته و مهر دیگری برده رفته سجاده بعدی و همین طور جابجا کرده بود. کلی از خانم ها حلالیت گرفتم. تو تمام مدتی هم که خطبه ها خوانده می شد. مجبور شدم بایستم و بغلش کنم. چون حوصله اش سر رفته بود و خوابش می اومد و گریه می کرد.

 



      
<      1   2   3   4   5   >>   >